شمیم حیات
« خورشید گمشده »
پسرک مدادهای رنگی اش را برداشت . برگ کاغذی از دفتر نقاشی اش جدا کرد. گوشه برگ سفید آسمانی زیبا و بدون ابر نقاشی کرد.
آن طرف تر چند کوه بلند کشید لبخندی زیبا زد. بیرون کلبه ، چند دسته گل سرخ و زرد در میان چمنی سبز ، تصویر زیبایی به نقاشی داده بود. پنجره کلبه را نقاشی کرد. در یک لحظه به یاد خورشید افتاد .
آسمان زیبا بدون خورشید ، به او گرمی و روشنی نمی بخشید ، در میان مداد رنگی ها به دنبال مداد زرد رنگش بود اما مداد زرد رنگ را پیدا نکرد. چشمانش پر از اشک شد و به یاد پدرش افتاد . از روزی که پدر رفته بود، مداد زرد رنگش را گم کرده بود و دیگر آسمان نقاشی هایش ، خورشید نداشت. چند قطره اشک از گونه هایش جاری شد.
گوشه آسمان چند تکه ابر کشید ، خورشید آرزوهایش زیر ابرها پنهان شده بودند، پسرک لبخندی زد و با خود فکر کرد. بالاخره روزی فراخواهد رسید که خورشید از زیر ابرها بیرون آید، آن روز پدر حتماً باز خواهد گشت.
Design By : Pichak |