سفارش تبلیغ
صبا ویژن

شمیم حیات

 « خورشید گمشده »

 

پسرک مدادهای رنگی اش را برداشت . برگ کاغذی از دفتر نقاشی اش جدا کرد. گوشه برگ سفید آسمانی زیبا و بدون ابر نقاشی کرد.

 

مدادهای رنگی اش

 

 آن طرف تر چند کوه بلند کشید لبخندی زیبا زد. بیرون کلبه ، چند دسته گل سرخ و زرد در میان چمنی سبز ، تصویر زیبایی به نقاشی داده بود. پنجره کلبه را نقاشی کرد. در یک لحظه به یاد خورشید افتاد .

 

کلبه ای زیبا

 

آسمان زیبا بدون خورشید ، به او گرمی و روشنی نمی بخشید ، در میان مداد رنگی ها به دنبال مداد زرد رنگش بود اما مداد زرد رنگ را پیدا نکرد. چشمانش پر از اشک شد و به یاد پدرش افتاد . از روزی که پدر رفته بود، مداد زرد رنگش را گم کرده بود و دیگر آسمان نقاشی هایش ، خورشید نداشت. چند قطره اشک از گونه هایش جاری شد.

 

به یاد پدر

 

 گوشه آسمان چند تکه ابر کشید ، خورشید آرزوهایش زیر ابرها پنهان شده بودند، پسرک لبخندی زد و با خود فکر کرد. بالاخره روزی فراخواهد رسید که خورشید از زیر ابرها بیرون آید، آن روز پدر حتماً باز خواهد گشت. 

آرزوهایش زیر ایرها


نوشته شده در شنبه 89/4/5ساعت 1:5 صبحنوشته ی حسیبا دلنوشته همراهانم ( ) |


Design By : Pichak