شمیم حیات
نسیم و قاصدک ، با هم نشسته بودند لب دریا . قاصدک گفت:« می دونی نسیم !؟ این روزها بد جوری احساس کوچکی میکنم. انگار هیچ چیزی توی دلم جا نمی شه».
نسیم با خنده گفت: « هر چقدر هم کوچیک شده باشه ، خدا که توش جا می شه...».
قاصدک یک مشت از شن های ساحل را برداشت و آرام آرام ، از لای انگشتان ، دوباره روی زمین خالی کرد و گفت : « قلبم انگار همین جوری خالی شده...، باور کن که دیگه واسه ی خدا هم جا نیست».
نسیم ناباورانه به سمت قاصدک برگشت و توی چشم های قاصدک خیره شد ، بعد یک مشت شن برداشت و ریخت کف دست قاصدک ، یک مشت دیگر هم برداشت و ریخت . و باز هم مشتش را پر کرد و ریخت... .
قاصدک گفت : « داری چه کار میکنی ؟ اینا که توی مشت کوچیک من جا نمی شن ».
نسیم گفت: « میدونم ، ولی باور کن قاصدک! اگه بخوای که قلبت رو بزرگ کنی ، اگه بخوای که گنجایش قلبت اونقدر بشه که هر چی خوبیه توش جا بشه ... ، باید هی خوبیا رو توش بریزی.
نگو قلب من کوچیکه ، تو بریز . با این نیت هم بریز که قلبت بزرگ بشه. بگو : یا مُوَسِّع... قلبمو وسیع کن. اول از همه هم خودت برو اون بالا بشین... ، بعد یهو می بینی دریا دل شدی ، یا یه خورشی طلایی که اون بالا می درخشه...».
Design By : Pichak |