سفارش تبلیغ
صبا ویژن

شمیم حیات

یا مَن لا یَبعُدُ عَن قُلوب العارفین

زنگ تفریح بود و بچه ها هر کدام به کاری مشغول بودند. قاصدک هم نشسته بود لبه ی باغچه و میخواست لقمه ی نانی را بخورد که برای تغذیه اش آورده بود، نگاهی به دور و اطرافش کرد. یکی از بچه ها کمی آن طرف تر نشسته بود. قاصدک لقمه اش را دو نیم کرد و به دوستش تعارف کرد. دوستش کمی خودش را جلوتر کشید تا به قاصدک نزدیک تر باشد. بعد در حالی که هر دو داشتند لقمه گاز میزدند، گفت: « خوش به حالت قاصدک !».

قاصدک گفت: « من ؟ چرا ؟ ».

دوستش گفت: « آخه تو خیلی خوبی، تو هم درس ات از همه ی ما بهتره ، هم اخلاقت ، معلمم که تو رو خیلی دوست داره. دیگه چی میخوای ؟ ».

قاصدک گفت:« اینجوریام که تو میگی نیست، ممکنه که درسم خوب باشه ، اما توی زندگی خیلی می لنگم ».

دوستش گفت: « یعنی چه ؟ ».

قاصدک گفت: « یعنی اینکه یه سری هدفای رو هر کدوم از ما داریم که وقتی بهش کامل کامل نرسیم ، خُب غصه میخوریم دیگه ».

دوستش گفت: « چی توی مُخ توئه ؟ درست و حسابی بگو ببینم...».

قاصدک گفت: « همیشه دلم می خواسته که توی زندگیم به خدا نزدیک و نزدیکتر باشم، ولی هر بار که نیگا میکنم، می بینم خدا داره از من دورتر و دورتر می شه ».

دوستش با تعجب گفت: « قاصدک! این چه حرفیه میزنی ؟ مگه یادت رفته که معلممون پارسال چی گفت ؟ گفت که خدا هیچ وقت از آدم دور نمی شه . این طوری نیست که ما بریم جلو و خدا عقب عقب بره که ما بهش نرسیم. یادت نیست؟می گفت یه قدم که شما بیایید جلو ، اون هزار تا میاد جلو...».

قاصدک وا رفت ، به خودش گفت:« چطور یادم رفته بود که یا مَن لا یَبعُدُ عَن قُلوب العارفین رو که اون روز ، معلم پای تخته نوشته بود ؟ خدا که دور نمی شه . اصلاً دور شدن توی مرام خدا نیست...».

قاصدک سرش را بلند کرد، نسیم را دید که بالای دیوار به او و دوستش لبخند می زند.

 

 


نوشته شده در جمعه 87/12/9ساعت 12:39 صبحنوشته ی حسیبا دلنوشته همراهانم ( ) |


Design By : Pichak